پست37/بت سوخته

ساخت وبلاگ

سیمین آدرس را گفت و تماس را قطع کرد.

شهریار با قدردانی گوشی را به پیرزن تحویل داد و گفت:یک دنیا ممنونم مادر، بزرگترین لطفو در حقم کردین.

پیرزن گوشی را گرفت و درون جیب پیراهنش هول داد و گفت:حواست به کارات باشه مادر، زمین گرده می چرخه، امروز به خبط و خطاهات برسی فردا یا پس فردا جلوت وایمیستن.

سرش را تکان داد و گفت:حق با شماست. به دیده ی منت، آویزه ی گوشم می کنم.

-آشنای زلیخایی بیا داخل یه چای بخور.

-ممنونم، تا اینجاشم خیلی بهم لطف کردین، به اجازه رفع زحمت می کنم.

پیرزن بیشتر اصرار نکرد و گفت:بسلامت.

*************************

بعد از بهبود نسبی باز هم هومن را به زندان منتقل کرده بودند.

اکبر گوزیلا نم پس نداده بود.

پوریا هم برای تقاص از این همه قرصی دهانش یک هفته بابت پایی که شکست راهی بیمارستانش کرد.

اما این تمام ماجرا نبود.

برایش بپا گذاشت که تا سرو گوشش جنید و سرنخ از خودش گذاشت خفتش کنند.

نمی گذاشت قسر در برود.

تاوان چاقویی که هومن خورده بود را باید ده ها بار پس می داد.

در مرام و مردانگیش نبود و گرنه عین سگ او را می کشت و لاشه ای را در بیان رها می کرد.

حیف که در کتش آدم کشی و مال مردم خوردن نبود.

اما همه چیز هم ساده نبود که بی خیالش شود.

امروز برایش طلاهایی که از فرانسه سفارش داده بود می رسید.

کارهای جدیدی که فقط مخصوص مشتری های خاصش بود.

عاشف گردنبندهایی با نگین های قرمز و سبز بود.

برای یک زن نهایت ابهت بود.

یاد ملکه الیزابت می افتاد.

دستش دراز شد تا کنترل را بردارد و کولر را روشن کند که گوشیش زنگ خورد.

به گوشی خیره شد.

شماره ناشناس بود.

گوشی را برداشت و تماس را برقرار کرد.

-بله!

-سلام.

تن صدایش را فورا شناخت.

پس بلاخره جلوی شکش را نگرفت و زنگ زد.

-سلام.

-هنوز سر قولتون هستین؟

-یه مرد هیچ وقت زیر حرفش نمی زنه.

-کی ببینمتون؟

-من الان سرکارم، حدود عصر یا دم غروب وقتم خالیه.

هلن محکم گفت:خوبه!

دخترک شجاع!

دقیقا چه فکری کرده بود که این همه با شجاعت می خواست همراه پسری خانه و زندگیش را کشف کند؟

-آدرس رو برات پیام می کنم.

جان به جان این مرد هم بکنند انگار یاد نمی گرفت باید یک خانم آن هم از نوع غریبه اش را جمع صدا بزند.

-متشکر میشم.منتظر آدرس هستم، خدانگهدار.

صدای بوق آزاد که درون گوشیش پیچید، اخم هایش را بهم چسباند.

حتی مهلت نداد که پوریا حرفی بزند.

دخترک گستاخ!

صدای تیک در، نگاهش را به در دوخت.

فروشنده های فرانسویش آمده بودند.

از پشت میزش بلند شد و به استقبالشان رفت.

******************************

-آقا، ناصر داره چموش بازی در میاره.

-حرف حسابش چیه؟

-میگه بهم نارو زدین، خبری از چیزی که می خوام نیست.

روی صندلی چرخ دارش نشست و با بی رحمی گفت:ازش زهرچشم بگیرین، حساب دستش میاد اونجا خونه ی خاله نیست.

-چند شبه زده به سرش میگه میرم همه چیو به پلیس می گم.

کف دستش را محکم روی میز کوباند و گفت:غلط کرده، بهش بگو کاری نکنه همون جا دخلشو بیارم، عین بچه ی آدم بشینه سرجاش تا آب ها از آسیب بیفته، پوریا ناامید بشه بعد می تونه هرجایی که می خواد گورشو گم کنه.

-رئیس، نگران خانواده شه.

هیستریک چشمش شروع به پریدن کرد.

لب بالایش به سمت بالا پرش داشت.

برای اینکه باز هم حمله های عصبیش شروع نشود، از کشوی میزش قوطی قرصش را بیرون آورد.

یکی از آنها را درآورد و بدون آب قورت داد.

-رئیس هستی؟

-یکی رو فرستادم اگه چیزی خواستن براشون ردیف کنه.

-میگم بهش.

به صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.

-کاری نداری مرخصی.

-فقط رئیس، اکبر گودزیلا رو از بیمارستان مرخص کردن.

-حواست جمع باشه پوریا براش بپا نذاشته باشه، بهش بگو بی گدار به آب نزنه.

-قبلا همه چیزو واسش گفتیم، دهنش قرصه.

-خوبه، خودت جمع و جورش کن.

-به روی چشم.

-تمومی؟

-یا علی!

تماس را قطع کرد و گوشی روی میزش پرت شد.

سرش عجیب درد می کرد.

باز میگرنش عود کرد.

خدا پدرش را لعنت کند.

هیچ وقت او را بابت شکنجه هایی که در بچگی نثارش کرده بود، نمی بخشید.

هیچ وقت نمی بخشید.

********************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : پستبت,سوخته, نویسنده : roha1368a بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:07