پست36/بت سوخته

ساخت وبلاگ

پوریا از گالری که بیرون آمد پر از خشم، گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آمد و شماره ی آذر را گرفت.

دخترک روباه صفت!

کور خوانده بودکه او را در هچل بیندازد.

گوشی بیشتر از سه بار بوق خورد که صدای شاد آذر درون گوشی پیچ و تاب خورد.

-جانم!

-برای چی گفتی بیام؟

-اولا سلام علیکم آقا، دوما به جای این حرفا دیر نکردی؟ من همچنان منتظر اومدنتم.

سعی کرد خونسرد باشد و پاچه اش را نگیرد.

-کنسل شد.

-یعنی چی؟ دیشب قول دادی میای.

-آذر حرصیم نکن که بیام اون گالری رو نیست و نابود کنم، فک کردی خرم؟ نفهمیدم نقشه ات چی بود؟ مگه نگفتم دو و بر این دختره نباش؟ حرف آدمیزاد تو کتت نمیره؟

-میشه خواهش کنم تو روابط من دخالت نکنی؟

دلش یک سیلی پرو پیمان می خواست.

-کی تو روابطت دخالت کردم؟ میگم دور این دخترو خط بکش، آذر به ولای علی باعث بشی کاریو که می خوام بکنم انجام نشه، اونوقت باید برای همیشه دمتو بذاری رو کولت بری، حواست هست که با هیچ بنی و بشری شوخی ندارم؟

-من کار دارم، بعدا حرف می زنیم.

-حرفام یعننی کشک؟

-بی خیال شو لطفا!

با عصبانت خودش تماس را قطع کرد و لب زد:بچرخ تا بچرخیم دختره ی زبون نفهم، آدمت می کنم.

هیچ وقت این دختر شر و شیطان را درک نمی کرد.

نه از تکاپو می افتاد نه می شد او را یک جایی بند کرد.

از بچگی هم کارش فضولی و سر از کار دیگران درآوردن بود.

اما این بار اگر حدش را نمی دانست خودش حالیش می کرد جایگاهش کجاست؟

*******************************

یادش مانده بود دوست داشت که بخاطر صدای خوبش هایده صدایش می کرد.

او که نشنیده بود، زلیخا تعریف می کرد.

آن وقت ها یکی دو باری او را دم در خانه شان رسانده بود.

شاید می توانست به وسیله ی همین هایده خانم به او برسد.

یقه ی لباسش را مرتب کرد و صدای خش افتاده اش را با سرفه ی کوتاهی صاف کرد.

در زنگ زده ی مقابلش بعد از سالها همان بود.

زنگی که ناشیانه با گچ روی دیوار قرار داده بودند را فشرد.

سوت بلبلی که درون فضای حیاط پیچید لبخند زیبایی روی لب هایش آورد.

چقدر دلتنگ این خانه های قدیمی بود.

آپارتمان های کوچک چوب کبریتی فقط و فقط نفس آدم را تنگ می کرد.

اصلا آپارتمان های بدون حیاط و حوض و باغچه کجا، حیاط های گل و گشاد که گل کوچک بازی می کردند کجا؟

برای بار دوم زنگ را فشرد.

صدای دمپایی که آهسته روی زمین کشیده می شد را شنید.

صبورانه منتظر ایستاد تا پیرزنی با پادر گل گل خاکستری رنگ، در را به رویش باز کرد.

چشمان سرمه کشیده در پس عینک گردش، آنقدر بانمک بود که چروک های پیری اصلا به چشم نیاید.

-سلام حاج خانم.

پیرزن موشکافانه نگاهش کرد و گفت:سلام از ماست آقا، کاری داشتی جوون؟

خوب بود که بعد از 45 سال عمر هنوز او را جوان می دید.

-مادر من اومدم سراغ یه دختر خانمی به اسم...

به ذهنش فشار آورد زلیخا غیر از هایده چه صدایش می زد.

چندین باز اسامی که با (س) شروع می شد را مرور کرد که یک باره گفت:سیمین.

-مادر چیزی شده که سراغشو میگیری؟

-خیر مادر، سیمین خانم دوستی به نام زلیخا داشتن، می خوام زلیخا رو برام پیدا کنن.

پیرزن کمرنگ لبخند زد و گفت:اتفاقا زلیخا دیروز اینجا بود.

چهره ی شهریار گل از گلش شکفت.

-مادر آدرسی ازش داری؟

-برای چی می خوای؟

فضولی های پیرزن شروع شد.

-مادر کارم فوریه، اگه آدرسی داری بهم بده کارم راه بیفته.

-خیره یا شر؟

-خیره مادر.

پیرزن از جیب پیراهن بلندی که تنش بود، گوشی ساده ای بیرون آورد و به دست شهریار داد و گفت:شماره ی سیمین این توِ، شماره شو بگیره بده من آدرسشو بگیرم.

شهریار از خدا خواسته، شماره ی سیمین را گرفت و به دست پیرزن داد.

پیرزن گوشی را محکم به گوشش چسباند و با تن صدای تقریبا بلندی گفت:الو سیمین!

......................

-مادر، آدرس زلیخارو داری؟

.........................

-بنده خدایی دنبالش می گرده.

............................

-میگه خیره!

.............................

پیرزن گوشی را به سمت شهریار دراز کرد و گفت:خودت باهاش حرف بزن.

شهریار گوشی را گرفت و گفت:الو.

-سلام.

-سلام سیمین خانم.ببخشید مزاحم مادر شدم، واجب نبود مزاحم شما هم نمی شدم.

-آدرس زلیخا رو برای چی می خواین؟ اصلا شما کی هستی؟

شهریار کمی از پیرزن فاصله گرفت و یک کلام گفت:شهریارم.

سیمین هین بلندی کشید و سکوت کرد.

-سیمین خانم...

-بعد از این همه سال؟

-گمش کردم.

-زلیخا راضی نیست.

-راضیش می کنم، شما فقط آدرسو بهم بده، نوکرش میشم.

سیمین با ناراحتی گفت:بیست سال تنهایی و داغی که رو دلش گذاشتین رو چطور می خواین جبران کنین؟

شهریار با شرمندگی گفت:حق دارین.اشتباه از من بود. خیلی کوتاهی کردم.

-می دونم زلیخا نمی بخشه.

شهریار با تن صدایی که رنگ التماس گرفته بود گفت: نبودم، حالا که هستم بذارید جبران کنم، خواهش می کنم یه آدرس بهم بدین تا پیداش کنم.

-شهرابریشم می شینه، خیلی وقته بعد از مرگ آقاجون و خانم جونش تنها زندگی می کنه.

نفس راحتی کشید و گفت:آدرس کاملشو بهم بدین.

-یادداشت می کنید؟

-یه لحظه!

تند و فرض گوشیشرا درآورد و هرچه سیمین گفت را درون دفترچه ی گوشیش یادداشت کرد.

-ممنونم.

-لطفا بازم آزارش ندین.

-به روی چشم.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : پستبت,سوخته, نویسنده : roha1368a بازدید : 243 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 1:09