پست28/بت سوخته

ساخت وبلاگ

صدای زنگ خانه توجه هر دو را جلب کرد.

حاجی بلند شد و لخ لخ کنان به سمت در رفت.

پوریا نگاهش را به در دوخت.

هلن هم از پنجره ی کوچک آشپرخانه که با پرده سفید بامزه اش کنار رفته بود، حیاط را دید زد.

حاجی در را باز کرد.

با دیدن بهشاد لبخند زد و گفت:مادرزنت دوستت داره!

بهشاد ملیح خندید و مردانه با عمویش دست داد.

حاجی از جلوی در کنار رفت تا بهشاد داخل شود.

بهشاد کمی سرش را خم کرد و داخل شد.

اما با دیدن پوریا همان جا ایستاد.

نکند این همان مردی بود که تازگی وصف جمال و رفت و آمدش درون، در همسایه پیچیده؟

پوریا بلند شد و هلن از پنجره موشکافانه نگاهشان می کرد.

حاجی دست پشت کمر بهشاد گذاشت و گفت:چرا سرپا ایستادی؟ بیا بریم رو تخت بشین، زن عموت امشب بساط کباب ماهی راه انداخته.

بهشاد با حاجی هم قدم شد.

حاجی روبروی پوریا که شدند گفت:پسر برادرمه، بهشاد...

پوریا بدون لبخند دست دراز کرد.

-پوریاجان دوست خوب و جدید عموت!

بهشاد نگاهی به دست درازی که روبرویش بود انداخت.

ته دلی اصلا از این مرد ریش دار جذاب خوشش نیامد.

اصلا عمویش روی چه حساب و کتابی وقت دختر جوان درون خانه دارد یک مرد عذب را به خانه اش راه می داد؟

حرف و حدیث مردم چه؟

اصلا همه ی اینها به درک!

اگر...اگر چشمش هلن را بگیرد؟

دست به دست پوریا داد و محکم دستش را فشرد.

حق نداشت وگرنه حتما به خان عمویش می گفت این رسمش نیست که این مرد مدام درون این خانه رفت و آمد کند.

پوریا به چهره ی بهشاد زل زد.

رفتارش عادی و دوستانه نبود.

سنگینی نگاه هلن را از وقتی زنگ به صدا درآمد، حس کرده بود.

حدس اینکه این پسر یک چیزهایی را در این خانه گرو گذاشته سخت نبود.

اما نمی دانست چرا ته دلش بدش آمد کسی نظری به هلن داشته باشد.

دست بهشاد را محکم تر از خود بهشاد فشرد و بی حرف دستش را کشید.

حاج خانم با توری و سینی ماهی ها از ساختمان بیرون آمد.

با دیدن بهشاد با لبخند گفت:خوش اومدی پسرم؛ چه به موقع!

سینی را به دست پوریا داد و گفت:نمک و روغن زیتون و یکم شوید خشک خورده.اگه چیز دیگه ای مدنظرته بگو بهش اضافه کنم.

-نه حاج خانم، میدونم محشر میشه.

سینی را روی زمین گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.

با عذرخواهی، گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد.

شماره ناشناس بود اما تماس را وصل کرد:

-بله؟

......................

برآشفته گفت:چی؟

...................

-کدوم بیمارستان؟

........................

-الان خودمو می رسونم.

دست های گره کرده اش در تیررس همگیشان بود.

......................

-خدا لعنتش کنه...

تن صدایش را پایین آورد و گفت:خودش الان کجاست؟

....................

-باشه، ممنونم.

تماس را قطع کرد و گوشی را درون جیب شلوارش هل داد.

با جدیت رو به حاج آقا گفت:شرمنده ام حاجی که باید برم، یکی از آشناها بیمارستانه باید خودمو فوری برسونم.

-خدا بد نده، چی شده؟

-خبر ندارم، باید برم ببینم چی شده!

رو به حاج خانم گفت:به دلم می مونه این ماهی کبابا می مونه، ببخشید که مجلسو خراب کردم.

حاج خانم با ناراحتی گفت:اشکال نداره مادر، برو بیمارستان، انشاالله که مشکل جدی نباشه.

-به امید خدا!

نمی خواست اما نگاهش به سمت هلن که به چهارچوب در ورودی تکیه داده بود افتاد.

مطمئنا اگر سفید می پوشید، اندازه ی یک فرشته بهشتی می شد.

نامحسوس سری برای هلن تکان داد.

به حاجی و بهشاد دست داد.

نگاهی با جدیت به بهشاد انداخت و از در بیرون زد.

پا قدم این پسر زیادی برای درون این خانه ماندن نحس بود.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 230 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت: 3:48