پست27/بت سوخته

ساخت وبلاگ

مردانه دست داد.

گرمی دست حاجی زیر پوست دستش زق زق کرد.

خدا لعنتش کند.

داشت چه غلطی می کرد؟

در یک تصمیم آنی پرسید:حاجی چیزی شده؟ خیلی ناراحت به نظر می رسی؟

حاجی نگاهی ناراحت به هلن که کنار پوریا ایستاده بود انداخت.

هلن با تمام عزت نفسش لبخندی زوری روی لب آورد و گفت:چیزی نیست.حالا که شما اومدی کیف حاجی کوک میشه، مگه نه؟

حاجی حرف را چرخاند و گفت: حاج خانوم منتظره تا آش رشته اش رو بهت بده، ماهی های نمک سودشم گذاشته واسه تو که کبابشون کنی!

پوریا با اخم به حاج آقا نگاه کرد.

بعد از این همه رفت و آمد بدش آمد که مشکلی که خودش برایشان تراشیده بود را از او مخفی می کردند.

با نارضایتی سر تکان داد که خود حاج خانم هم به جمع اضافه شد.

-چرا سرپا ایستادین؟ نمی خواین مهمونمون رو به داخل دعوت کنین؟

حاجی خنده ای کوتاه کرد و از جلوی در کنار رفت.

پوریا داخل شد و با خودش گفت:ازتون حرف می کشم.

جمع خیلی زود در کنار هم گل از گلشان شکفته شد.

پوریا صدر نشسته بود و در کمال تعجب می خندید.

حرف می زد.

سر به سر حاجی می گذاشت و گاهی هم روایت های ساختگیش را تعریف می کرد.

هلن روی چهارپایه که گوشه ای دور ازجمع گذاشته بود نشسته و با دقت نگاهش می کرد.

مرد بی نهایت جذابی بود.

ریش و سبیل داشت اما مرتب با رگه های طلایی رنگی که ظالمانه به قیافه ی خشنش می آمد.

چشمان آبی سفت و سختش ابدا به شوخی طبعی که توی ذوق می زد نمی آمد.

اصلا به این مرد تم شوخی برچسب نمی شد.

به نظر زیرک بود.

متشخصانه و سرسنگین رفتار می کرد.

با تمام آشنایی مشکوکانه اش اما...

از قیافه اش خوشش می آمد...

رفتارش هم به دلش می نشست با اینکه پررو بود.

جذبه هم داشت، او هم که عاشق مردهای پر قدرت بود.

یک کلام، ته دلی از این مرد خوشش آمده بود.

فکر کن این مرد با یک شاخه رز بخواهد ابراز احساسات کند.

از تصورش خنده اش گرفت.

چیزی که اصلا به قیافه ی پوریا نمی آمد.

بسکه زمخت بود و خشن!

حاج خانم بلند شد و گفت:هلن بیا بساط شام رو آماده کنیم.

پوریا گفت:حاج خانم من زغال هارو آتیشی می کنم.

حاجی بلند شد و گفت:بیا پسرم، منقل تو حیاطه.

هلن زودتر از آنها به آشپزخانه رفت.

مواد آتش زنه و کبریت را آورد و دستش را به سمت پوریا دراز کرد:بفرمایین.

پوریا نگاهی به خودش و دستش انداخت.

لبخند هلن ناجور روی اعصابش خط می انداخت.

انگار یکی قصد جانش را کرده باشد.

مواد آتش زنه و کبریت را گرفت و گفت:متشکرم.

هلن پشت سرش ادا در آورد و با خودش فکر کرد این حجم خشونت را کدام زنی می توانست تحمل کند؟

پوریا با حاجی بیرون رفت.

حاجی چهارپایه گذاشت و هر دو کنار منقلی که قبل از آمدن پوریا پر از زغال شده بودند نشستند.

پوریا مشغول شد.مواد ریخت و کبریت کشید.

آتش که کمی شعله کشید بادبزن را برداشت و مشغول باد زدن شد.

-حاجی حواسم بود پیچوندی، رو نکردی دلخوریت از چیه؟

حاجی آهی کشید و به شعله ی نارنجی رنگ زغال ها نگاه کرد.

-حاجی بگو، منم عین پسرات، شاید گره ای با دستم باز شد.

-پسرم نریمان دوسال پیش یه وام گرفت که باهاش یه شرکت راه بندازه، نتونست و ورشکست شد.خونه گرو بانک بود. بعد از فوت نریمان، حالا بانک اطلاع داده که خونه مصادره شده و باید تخلیه بشه.

غم صدای حاجی آنقدر زیاد بود که پوریا در دل بارها بگوید:خاک برسرت پسر، خاک!

-کدوم بانکه حاجی؟

-چه تفاوتی می کنه پسرجان؟

-آشنا دارم شاید بتونم حلش کنم.

حاجی گفت و پوریا سر تکان داد.

فردا حلش می کرد.

حق با رضایی بود.

نامردی هم حدی داشت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 214 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 9:28