پست18/بت سوخته

ساخت وبلاگ

خدا حاج بابایش را با این عظمت مهربانیش حفظ کند، البته اگر دیگران از این مهربانی سواستفاده نکنند.

سرش را به سمت پوریا چرخاند و گفت:خوش اومدین آقای...؟

پوریا به کنجکاوی هلن پوزخند زد و گفت:متشکرم، رهنما هستم!

-بله آقای رهنما.

حاج بابا نگاهی به آنها که بنظر می رسید با هم سرجنگ دارند کرد و گفت:همدیگه رو می شناسید؟

هلن پیش دستی کرد و گفت:ایشون قبلا اومدن کتابفروشی، یه کتاب می خواستن که سفارش دادم اومد بهشون دادم.

حاج بابا با تحسین به پوریا نگاه کرد و گفت:پسر پر تلاشی هستی.

دست های هلن مشت شد.

پوریا نگاهی به دست های مشت شده اش انداخت و در دل گفت:حالا حالاها برات دارم دختر خانم، یاد می گیری با دم شیر بازی نکنی!

هلن لبخندی زوری روی لب آورد و گفت:مزاحمتون نمیشم.

-صبر کن بابا جان، نسخه ی خطی حافظ رو پیدا نمی کنم، ازش خبر داری؟

ابروهایش روی صورتش جمع شد.

-یادمه آخرین بار گذاشتین تو صندوق اتاق خودتون، الان میرم براتون میارم.

-لازم نیست، خودم میرم.

-حاجی لازم نیست...

پیرمرد دستش را بالا گرفت تا هلن ادامه ندهد، مهربان نگاهش کرد و گفت:پیش دستی هارو بیار، از مهمونمون پذیرایی کن، خودم میارم.

چرا باید با این مردیکه ی زمخت تنها باشد؟

با این یال و پوشالی که برای خودش راه انداخته بود بیشتر دیو دو سر بود تا یک مرد اهل تاریخ!

حاج آقا از اتاق بیرون رفت که هلن دست به سینه بیخ به پوریا نگاه کرد و گفت:مهره ی مار داری؟

پوریا به پشتی کوتاه مبل تکیه داد و با سرگرمی و لبخندی که بیشتر نیش خندی تمسخرآمیز بود نگاه کرد و گفت:دختر بانمکی هستی!

-مواظب حرف زدنت باش یارو!

چطور جرات می کرد این همه گستاخ باشد؟

اصلا این چه طرز صحبت کردن با یک مرد بود؟

از روی مبل بلند شد.

سینه به سینه اش ایستاد.

-اینقد کوچولویی که راحت میشه له ات کرد.

هلن با چشمانی اندازه ی یک گردوی سبز به وقاحتش نگاه کرد.

-به چه حقی تو خونه ی خودم باهام اینجوری حرف می زنی؟

-به همون حقی که بلد نیستی چطور باید مراعات مهمونتو کنی.

-تو مهمون من نیستی.

-الان گفتی خونه ی خودم، منم تو خونه ی توام، پس مهمونتم.

زبان بازِ مکار!

-شما اصلا بلد نیستین با یه خانم درست صحبت کنید.

راست می گفت.

اگر بلد بود که این هلنی که جلویش شاخه شانه می کشید را با دوتا شاخه گل و چندتا عروسکی خرسی و بیرون رفتن عاشق خودش می کرد.

خاک بر سرش که از مردی، زبان چرب و نرمش را نداشت.

-متاسفم خانم که بلد نیستم.

تحقیر حرفش آزار دهنده بود.

نباید کم می آورد.

این مرد غولتشنی که مقابلش بود فقط هیکل گنده کرده بود.

وگرنه عمرا اگر چیزی بارش می بود.

با جدیت و محکم گفت:دوست ندارم اینجا باشید.

-محض دیدن شما نیومدم خانم.

لجش گرفت.

چه مرد خودسری بود!

-مطمئنم دنبال چیزی هستی، آخرش می فهمم، فقط کافیه بفهمم با کیان پورها ربطی داری اونوقت..

-منو تهدید نکن خانم، این کارها و تهدیدات بچه گانه بدرد فیلما می خوره، قبلا عرض کردم ربطی ندارم، قصدی ندارم یه چیزو بارها تکرار کنم.

هلن انگشت اشاره اش را بالا آورد.

مقابل چشمان پوریا تکان داد و گفت:پیدا می کنم، اونوقت جلوم سینه سپر کن.

به سمت در اتاق رو برگرداند که پوریا بی خیال موقعیتی که در آن است با حرص و خشم بازوی هلن را گرفت و گفت: و اگه هیچی پیدا نکردی، اتفاق خوبی نمی افته.

هلن دریده، بازویش را کشید و گفت:چطور جرات کردی به من دست بزنی؟

پوریا پوزخندی زد، خواست جوابش دهد که حاج آقا داخل اتاق شد و گفت:بابا من پیداش نکردم.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت: 19:16