پست16/بت سوخته

ساخت وبلاگ

اگر یک درصد هم این مرد به هومن و قتل نریمان ربط داشت، روزگارش را سیاه می کرد.

***************************

از سردی و بی تفاوتیش حرصش می گرفت.

اصلا درکش نمی کرد.

این همه خودداری چه معنی داشت؟

اصلا مگر می شود مرد باشی، به مردانه بودن بنازی و این همه در مقابل زن ها بی تفاوت باشی؟

باشد...مرد باشد...سخت باشد...سفت باشد...کوه باشد...

او هم آذر بود. آتش میشد و به جنون می کشاندش!

برای این عشق مایه گذاشته بود.

دلش را باخته بود.

دخترانگی خرج کرده، شاعرانگی کرده بود.

هرچه می خواست زمخت باشد.

اگر رامش نمی کرد که آذر نبود.

تمام دخترانگیش را در ترکیب سفید و قرمز به تن کشیده و با اسپرت های قرمزش به سمت طلافروشیش رفت.

کمی تفریح برای اویی که تمام وقتش را در مغازه یا شرکت می گذارند و تمام دغدغه اش نجات هومن بود، به جایی برنمی خورد.

اما وارد بازار هنر نشده، پوریا را در حالی که سویچ ماشینش را در دستش می چلاند دید که بیرون می رود.

کنجکاو رفتنش را نگاه کرد.

باید تا قبل از اینکه برود خودش را به او می رساند.

ولی آنقدر با سرعت نرفت که به پوریا برسد.

پوریا سوار ماشینش شده، با عقب و جلو خودش را بین دو ماشین نجات داد و پا روی گاز گذاشته، رفت.

آذر پا تند کرد، فورا به سمت ماشینش رفت.

سوار شد و پشت سر پوریا با فاصله ای که بینشان افتاده بود، حرکت کرد.

گوشیش را درآورد و شماره اش را گرفت.

اما پوریا تماس را اشغال کرد.

دوباره شماره اش را گرفت و برای بار دوم باز تماس اشغال شد.

-لعنت بهت، داری کجا میری؟

کنجکاوی بود یا فضولی، هرچه می خواست اسمش باشد.

باید سر از کارش در می آورد.

می دانست پوریا شدیدا از اینکه کسی سر از کارهایش در بیاورد بدش می آید.

اما اگر این وسط پای دختری به میان بیاید؟

مرد است دیگر...در نهایت زمختی ممکن است برای دختری دلش سُر بخورد که حتی فکرش هم غیرممکن به نظر برسد.

حواسش بود میان ماشین ها گمش نکند.

از بین ماشین ها که نجات پیدا کرد، پایش را روی گاز گذاشت و سایه به سایه اش حرکت کرد.

پوریا بلاخره میان خیابان شلوغی، کنار یک کتابفروشی کوچک نگه داشت.

*********************

از ماشین پیدا شد و شیک و مردانه به سمت کتابفروشی رفت.

یکی از آن اسپری های ارزانقیمت را که دیروز خریده بود، درون ماشین روی لباسش خالی کرد.

چیز زیادی از یک زن نمی دانست اما مطمئن بود زنها از بوهای سرد خوششان می آید.

وارد کتابفروشی که شد، آویز بالای در به صدا درآورد.

نفسش پر از عطر خوب کتاب و گل شد.

نگاه هلن روی صورتش ماند.

اهل ناز کشیدن و قرو قمش آمدن برای یک زن نبود.

با همان جدیت، بدون کمی نرمش سلام داد.

هلن با ابرویی بالا رفته پوزخندی زد و گفت:سلام، نیم ساعت تاخیر داشتین.

-واجب نبود که بخوام زودتر خودمو برسونم.

دست های هلن زیر پیشخوان مشت شد.

اگر این بچه پررو را آدم نمی کرد، هلن نبود.

کتاب را مقابلش گذاشت و گفت:سفارشتون!

-چقدر تقدیم کنم؟

مردیکه ی ندار، ادای جنتلمن ها را در می آورد.

هلن بدون اینکه جواب سوالش را بدهد، رک گفت:چرا داری به خانواده ی من نزدیک میشی؟ آدم اونایی؟

پوریا سرش را کمی خم کرد، دست به سینه با سرگرمی به هلن نگاه کرد.

-چی می خوای؟ این اراجیف چیه که به حاج بابام گفتی؟

وقتی توهینی از کسی می شنید دیگر مرد نرمی که فقط لبخند بزند نبود.

دستانش را روی پیشخوان گذاشت، اخم هایش را درهم کشید، و با صدایی خشن گفت:مواظب حرف زدنت باش خانم کوچولو این یک، هرکاری که می کنم با هر کی ملاقات می کنم به خودم ربط داره این دو، حاج بابای شما تصادفی به پست من خورد، من نه شناختی داشتم و نه نقشه ای برای تو و خانواده ات چیدم این سه، مشکلت با کیان پور چیه رو هم نمی دونم این چهار.

چشمانش ترس القا می کرد.

تن زمخت و خشن صدایش باعث می شد جرات نکند سوال دیگری بپرسد.

خشن تر از قبل گفت:قیمت کتاب؟

زورش می رسید فکش را پایین می آورد.

-پشت جلدش خورده.

پوریا کتاب را برداشت.

پشت جلد را نگاه کرد و به سمت کارتخوان رفت.

کارتش را درآورد و مبلغ را کشید.

همین که کتاب را برداشت، هلن با جدیت خودش گفت:به خانواده ام نزدیک نشو!

پوریا تیز و برنده نگاهش کرد.

-کسی برای من تعیین تکلیف نمی کنه پس حد خودتو بدون خانم.

اجازه نداد هلن حرف اضافه ی دیگری بزند.

از در کتابفروشی بیرون زد که آذر فورا خودش را پشت تیر چراغ برق استتار کرد.

پوریا با لبخندی که از عملی شدن نقشه اش روی لب داشت، سوار ماشین شد.

کتاب را صندلی کنارش پرت کرد و لب زد:بچرخ تا بچرخیم دختر خانم.

ماشین را روشن کرد و از آنجا رفت.

آذر از پشت تیر چراغ برق بیرون آمد.

با حس بدی به سمت کتابفروشی رفت.

پوریا و کتاب؟ غیر ممکن بود.

یک چیزی اینجا با عقلش جور در نمی آمد.

وارد کتابفروشی شد.

دختری که پشت میز نشسته و چیزهایی را می نوشت سر بلند کرد و نگاهش کرد.

-بله بفرمایین.

لب گزید.

بی هوا گفت:آدرس یه طلافروشی رو اینجا بهم دادن درسته؟

هلن متعجب گفت:اینجا طلافروشی اصلا نداره، آدرستون کجاست دقیقا؟

-هیچی، ممنونم.

بدون اینکه بگذارد هلن فکری کند از در کتابفروشی بیرون زد.

باید به سراغ خود پوریا میرفت.

به سمت ماشینش رفت و سوار شد.

شماره پوریا را گرفت.

بلاخره اینبار جواب داد.

-چی شده آذر؟

-کجایی؟

-دارم میرم شرکت، چیزی شده؟

-می خوام بیام بهت سر بزنم.

پوریا بی میل گفت:کار دارم، بذارش یه روز دیگه!

-باهات حرف دارم.

-ضروریه؟

-حتما باید واجب باشه؟

پوف کلافه و بی حوصله ی پوریا را دوست نداشت.

-فقط نیم ساعت شرکتم.

-پنج دقیقه ی دیگه اونجام.

-منتظرم.

بی خداحافظی تماس را قطع کرد.

-این همه غرور و لجبازی رو می خوای چیکار مرد؟

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 4:26