رویا رستمی و عاشقانه هایش

متن مرتبط با «سوخته» در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش نوشته شده است

پست40/بت سوخته

  • پوریا برزخ شد. -هی یارو صبر کن، چی گفتی؟ هر دو جوان طلبکار به سمتش برگشتند و نگاهش کردند. -ها؟ چیه؟ هلن و آینه از شرم حرف های آن دو با صورتی پر از شکوفه های انار، پشت ماشین خودشان را استتار کردند. پوریا با سینه ای که از شدت تنفس تند تند جلو آمده، به سمتشان رفت. -جرات داری نطق کن ببینم چی گفتی تا نطقتو بکشم. آن هم که انگار دنبال شر و دعوا بودند جلو آمدند. -چیه یارو؟ دختر میاری و می بری قراره ساکتم هم باشیم؟ کدوم یکی از همسایه های اینجا بی آبرویی کردن که تو بخوای مارو، روسیاه کنی؟ مهلت نداد بیشتر به چرت و پرت گفتن هایش ادامه بدهد، با صر محکم به صورتش کوبید که عقب عقب رفت و به دیوار پشت سرش خورد.,پستبت,سوخته ...ادامه مطلب

  • پست39/بت سوخته

  • از این همه نزدیکی، گر گرفت. دستش را محکم گرفت وخودش را از بغلش نجات داد و ترسیده مقابلش ایستاد. پوریا بلند نوچ نوچی کرد و به سمت دیوار سمت چپش رفت. کلید را زد و لامپ وسط اتاق روشن شد. مقابل هلن ایستاد. -خوبی؟ هلن دستی به صورتش کشید و با صدایی بریده گفت:تو...که...رفته بودی؟ پوزخند پوریا شک برانگیز بود. -می خوای بگی منتظر بودی که من برم بعد بیای تو این خونه؟ هلن دستپاچه گفت:نه، نه! -پس چی؟ آمد جواب دهد که در اتاق با صدا باز شد و آینه وحشت زده گفت:هلن؟ با دیدن پوریا هینی از ترس کشید و دستپاچه گفت:سلام. پوریا خونسرد با لحنی که رگه های از تمسخر داشت گفت:پس شریکم داشتی؟ صدای پیرزن از ایوان به گوش رس,پستبت,سوخته ...ادامه مطلب

  • پست38/بت سوخته

  • فصل نهم حاضر بود بمیرد اما از کسی رودست نخورد. دختره ورپریده سرکارش گذاشته بود. از خانه بیرون زد و شماره اش را گرفت. اما بوق اشغال خورد. ماندنش بی فایده بود. 8 شب بود و هلن طبق قولش نیامد. امشب به شهریار قول داده بود که به دیدنش برود. خیلی حرف ها داشتند که باید به همدیگر می گفتند. سوییچ ماشین را از ,پستبت,سوخته ...ادامه مطلب

  • پست37/بت سوخته

  • سیمین آدرس را گفت و تماس را قطع کرد. شهریار با قدردانی گوشی را به پیرزن تحویل داد و گفت:یک دنیا ممنونم مادر، بزرگترین لطفو در حقم کردین. پیرزن گوشی را گرفت و درون جیب پیراهنش هول داد و گفت:حواست به کارات باشه مادر، زمین گرده می چرخه، امروز به خبط و خطاهات برسی فردا یا پس فردا جلوت وایمیستن. سرش را ت,پستبت,سوخته ...ادامه مطلب

  • پست36/بت سوخته

  • پوریا از گالری که بیرون آمد پر از خشم، گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آمد و شماره ی آذر را گرفت. دخترک روباه صفت! کور خوانده بودکه او را در هچل بیندازد. گوشی بیشتر از سه بار بوق خورد که صدای شاد آذر درون گوشی پیچ و تاب خورد. -جانم! -برای چی گفتی بیام؟ -اولا سلام علیکم آقا، دوما به جای این حرفا دیر نکر,پستبت,سوخته ...ادامه مطلب

  • پست35/بت سوخته

  • چرا این مرد دست از سرش برنمی داشت؟ نکند تعقیبش کرده باشد. فورا گارد گرفت و اخم هایش را تنگ یکدیگر فرستاد. سام هم متعجب از حضور هلن، تمام تن چشم شد و انگار قصد داشت او را ببلعد نگاهش می کرد. چقدر این دختر زیبا بود. حتی زیباتر از ندایی که میان خاک آرام گرفته بود. آذر به سمت سام برگشت و با لبخند گل و گ, ...ادامه مطلب

  • پست34/بت سوخته

  • سیروس به پشت کمرش زد و گفت:برو دارمت.باید می رفت و حتما یک سر به شرکت می زد.غرغرهای این اواخر سام بیشتر شده بود.حق هم داشت.آنقدر درگیر کارهای هومن و نقشه های خودش بود که حتی به طلافروشی ها هم کمتر سر می زد و سپرده بود شاگردهایش مغازه ها را بچرخانند.با سیروس دست داد و قدردان به اوسا یونس نگاه کرد و ا, ...ادامه مطلب

  • پست33/بت سوخته

  • پوریا به چهره ی درهم فرورفته ی بهشاد نگاه کرد. این پسر، این وسط چه می گفت؟ بهشاد زیرچشمی به هلن دستپاچه نگاه کرد و دوباره نگاهش بیخ مرد ریش و پشمی روبرویش شد. به رسم ادب از ماشین پیاده شد تا سلام کند. غیر از آن سوء تفاهمی که درون چشمان پسر طلبکار روبرویش بود را رفع کند. دختر بیچاره که گناهی نکرده بو, ...ادامه مطلب

  • پست32/بت سوخته

  • هلن از آینه ی جلو نگاهش کرد. صورت تقریبا کشیده ای داشت با ریش و سبیلی پرپشت. هیچ مردی را مانند او ندیده بود که این مرد ریش داشتن خواستنی اش کند. هلن با طعنه گفت:شما که دست به خیری و ضمانت کردی، چرا خودتون نمیرین خبرو به حاجی بدین؟ ماشاالله دیگه بچه ی خونه شدین. طعنه ی کلامش آنقدر واضح بود که اخم های, ...ادامه مطلب

  • پست28/بت سوخته

  • صدای زنگ خانه توجه هر دو را جلب کرد. حاجی بلند شد و لخ لخ کنان به سمت در رفت. پوریا نگاهش را به در دوخت. هلن هم از پنجره ی کوچک آشپرخانه که با پرده سفید بامزه اش کنار رفته بود، حیاط را دید زد. حاجی در را باز کرد. با دیدن بهشاد لبخند زد و گفت:مادرزنت دوستت داره! بهشاد ملیح خندید و مردانه با عمویش دست, ...ادامه مطلب

  • پست29/بت سوخته

  • با زحمت و چک پولی که درون جیب سرباز جلوی در گذاشت توانست وارد اتاقش شود.تازه عمل شده بود و بی حرکت روی تخت بود.قبل از ورود به اتاق، با دکترش صحبت کرده و حالش را پرسیده بود.گفته بود هشیار است و می تواند صحبت کند.روی صندلی کنار تخت نشست.هومن حضورش را حس کرد و بی حال چشم گشود.-بازم که خودتو نفله کردی.ه, ...ادامه مطلب

  • پست30/بت سوخته

  • هیچ وقت دست از سر این عشق برنمی داشت. -شهریار ما همه ی حرفامونو باهم زدیم، قرار بود این احساس رو بذاری کنار، 20سال پیش برای همین قید همه چیزو زدی. شهریار از جایش بلند شد، اخم کرد و گفت:بخاطر ترس تو بود که قیدشو زدم، تو پاهامو بستی وگرنه نتونستم هیچ وقت از زلیخا بگذرم. پروین آشفته گفت:نرو دنبالش، باز, ...ادامه مطلب

  • پست31/بت سوخته

  • نگاهش را به بالا دوخت. او اینجا چکار می کرد؟ نکند حاج بابا در مورد خانه حرفی زده باشد؟ دستش مشت شد و زیر لب گفت:آخ حاجی، آخ، چرا گفتی که حالا بخوایم زیر بار منت یه غریبه بریم؟ باید بالا می رفت و مداخله می کرد. دوست نداشت منت کسی روی دوشش باشد. اما...خب...اگر با این کار از آلاخون و والاخون شد نجات پی, ...ادامه مطلب

  • پست27/بت سوخته

  • مردانه دست داد. گرمی دست حاجی زیر پوست دستش زق زق کرد. خدا لعنتش کند. داشت چه غلطی می کرد؟ در یک تصمیم آنی پرسید:حاجی چیزی شده؟ خیلی ناراحت به نظر می رسی؟ حاجی نگاهی ناراحت به هلن که کنار پوریا ایستاده بود انداخت. هلن با تمام عزت نفسش لبخندی زوری روی لب آورد و گفت:چیزی نیست.حالا که شما اومدی کیف حاج, ...ادامه مطلب

  • پست25/بت سوخته

  • دستانش توان نداشت که بیشتر از این مشتش کند. در آخرین لحظه که چشمانش روی هم رفت، اسپری جلوی دهانش قرار گرفت و دو بار پشت سر هم اسپری شد. چشمانش به یکباره باز شد و نفس عمیقی کشید. نگاهش به ناجیش افتاد. با لبخند لب زد:آذر! آذر به رویش لبخند زد. -داشتم میومدم پیشت که دیدم از کتابفروشی بیرون زدی، چندبار , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها