رویا رستمی و عاشقانه هایش

ساخت وبلاگ
زلیخا فورا زیر بازویش را گرفت تا تعادلش بهم نخورد.امشب سکته نمی کرد خیلی حرف بود.جمشید سر به زیر بود و شهریار متعجب به جمع خیره بود.حاجی وارفته با صورتی سفید به پروین نگاه می کرد.انگار در این خانه دنیا به آخر رسیده بود.شهریار ویلچر جمشید را به جلو هول داد.حاجی کمرش به دیوار خورد و سست تسبیح از دستش افتاد.پروین بغض زده با صورتی گریان و شرمنده نگاهش پایین بود. رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 236 تاريخ : جمعه 25 اسفند 1396 ساعت: 5:05

فصل بیست و هفتمبا اصرار پا روی زمین کوبید و گفت: یه مهمونی ساده اس.چشم غره ای به آذر رفت و گفت: نمی بینی کار دارم؟-پوریا اینقد بد نباش، والا یه شب بیای به هیچ جا برنمی خوره.پوریا سر از ورق های جلویش برداشت و گفت: دهن آدمو سرویس می کنی آذر!آذر روی میز پوریا خم شد و با خوشحالی گفت: این یعنی آره؟-بیکار نیستم آذر!آذر عصبی لب زیرینش را جوید و گفت: برای عالم و آدم رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 202 تاريخ : جمعه 25 اسفند 1396 ساعت: 5:05

درون سینه تکه یخی روی قلبش افتاد.خنکِ خنک!از این حس بهتر سراغ نداشت.-حال خوبم، با تو بهتر میشه دختر!نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.از حال خودش چه بگوید؟ رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 246 تاريخ : شنبه 5 اسفند 1396 ساعت: 17:05

هلن آهانی گفت و به همراه پوریا از پله ها بالا رفت.داخل ساختمان که شدند، تمام خاطرات آن روز به ذهنش هجوم آورد.گرمی مطبوعی زیر پوستش دوید.خودش را کمی جمع و جورتر کرد.بی خیال سوزش عجیب و غریب خراش های روی پایش!سعی کرد نگاهش به نگاه پوریا نیفتد.-برو بشین.دکور همان قبلی بود.تازه به نظر می رسید کمی هم گرد و خاک روی وسایل نشسته.-کسی نمیاد اینجا؟-معمولا نه!زیر لبی انگار با خودش حرف می زد لب زد: برای همینه که کثیفه.از جیب مانتویش دستمال کاغذی درآورد.روی مبل چرم را تمیز کرد و نشست.پوریا بی حرف به سمتش آمد.جلوی پایش زانو زد و پلاستیک را کنارش گذاشت.هلن متعجب نگاهش می کرد.تا دست پوریا به سمت پاچه ی شلوارش رفت فورا دستش را روی پایش گذاشت و گفت: خودم می تونم.پوریا مغرورانه بلند شد.پلاستیک را به دستش داد و گفت: نگاه می کنم تو کابینت چای بود درست می کنم.نفس راحتی کشید.همین مانده بود که پاچه اش هم هی بالا برود.چلاغ که نبود خودش می بست.با دور شدن پوریا، پاچه ی شلوارش را بالا زد.شیشه ی الکل سفید را باز کرد و روی پایش کمی ریخت.سوزش شدیدش عین نیش عقرب بود.حس کرد دارد به خودش می پیچد.اما جیکش هم در نیامد.ابدا نمی خواست دختر ضعیف و مردنی باشد.فورا با باند پایش را بست و پاچه ی شلوارش را پایین انداخت.نفس راحتی کشید و به سمت پوریا چرخید.درون کابیت ها به دنبال چیزی بود.بلند شد و به سمتش رفت.-می خوای کمکت کنم رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 260 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 23:38

اما بی احتیاطی و عجله اش باعث شد، پایش لبه ی دیوار جاخالی بدهد.جیغ خفه اش و تعادلی که بهم خورد.پوریایی که تمام مدت حواسش به اطراف نبود، با این جیغ سر بلند کرد.با دیدن هلن شوکه، به سمتش دوید.اما هلن قبل از اینکه فاجعه ای برای خودش و پوریا به بار بیاورد، با تمام خراش بدی که روی پایش افتاد، خود را جمع و جور کرد.عقب که کشید پوریا زنگ دار و پر از اخطار گفت:همونجا وایسا.هیجان و ترسی که هلن با این کارش به جانش تزریق کرده ، تمام اعصابش را بهم ریخته بود.خصوصا که چند دقیقه با سیروس حرف زده بود.رسیده به سرنخ مهمی، کلاف از دستش در رفته بود.همین باعث شده بود باز چند پله عقب بیفتد.سریع وارد ساختمان شد.از پله ها بالا رفت.دریچه را باز کرد.روی پشت بام که آمد، هلن نبود.در آخرین لحظه صدای دویدنش را شنید.دستش مشت شد.ابدا از این بچه بازی ها خوشش نمی آمد.گوشیش را در دستش چلاند.برایش پیام داد: فقط ده دقیقه وقت داری بیای بیرون، تو ماشین منتظرتم.برگشت.وارد راه پله شد و دریچه را بست.از پله ها پایین رفت.آماده بود خیره سر چیزی بردارد و برود.اما مگر این دختر اعصاب برایش می گذاشت؟با این طرز عقب کشیدنش مطمئن بود بلایی بر سر پایش آورده.کلافه و عصبی از خانه بیرون آمد.کم دلتنگش بود.تازه به جای رفع دلتنگی باید سرزنشش می کرد.پشت فرمان نشست و رویش ضرب گرفت.چند زن چادری در حالی که باهم پچ پچ می کردند از کنار ماشین گذشت رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 203 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 19:44

باید ندا را به خانه می برد.مادرش بی تابش بود.-کارت درسته.سیروس خندید.-امشب بیا گاراژ اوسا یونس!-میام.بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و جلوی خانه ی باربد ایستاد.دستش رو زنگ نرفته، نگهبان که از دوربین دیده بودش، فورا در را برویش باز کرد و گفت: خوش اومدین آقا، بفرمایید.سری برایش تکان داد و داخل شد.دم غروبی بود و از همان دم هم صدای قلدری های بارمان را می شنید.این پسربچه ی شیطان درست کپی پدرش بود.هرچیزی که می خواست به دست می آورد.نمی شد هم زور خرج می کرد.وارد خانه شد که صدای داد بارمان را شنید: مامان گفتم نمیرم، هرکاری می خوای بکن.خنده ای روی صورتش پخش شد.قاصدک مستاصل وسط سالن ایستاده بود و توبیخ گرایانه نگاهش می کرد.باربد هم کاملا خونسرد، پا روی پا انداخته بود و با لب تابش ور می رفت.-سلام.قاصدک و باربد نگاهش کردند.بارمان پشت چشمی برای مادرش نازک کرد و با تخسی سلامی به پوریا داد و گفت: امشب ه راننده بگین منو ببره خونه ی عمو کیوان.باربد از جایش بلند شد و گفت: بسه بارمان، بهتره به حرف مامانت گوش کنی.بارمان با قهر پا روی زمین کوباند و از پله ها بالا رفت.باربد با دلجویی به سمت قاصدک رفت.دست دور شانه اش انداخت.رو به پوریا گفت: دیر کردی.پوریا جلو آمد و گفت: تو ترافیک بودم، ندا تو اتاقه؟قاصدک دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی توخودشه.-میرم ببینمش، باید ببرمش خونه.باربد فورا گفت: سام؟-آخرش می فهمه رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 218 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

وارد کتابفروشی شد.هنوز هم دختر مورد علاقه اش بود.هنوز هم شبیه ندا بود و جسور.-سلام.هلن کتابی که درون قفسه می گذاشت، را برگرداند و به سمت سام سر چرخاند.با دیدنش فورا اخم کرد.-سلام، بفرمایید.سام گلدان کوچکی که درون دستش بود را روی میز گذاشت.-حس کردم به گل علاقه دارین.اشاره ی نامحسوسی به اطرافش و گل و گلدان هایی که آویزان بود، کرد.هلن به سمتش آمد.بی توجه به گلدان زیبای صورتی رنگ که روی پیشخوان گذاشته شده بود، اخم در هم کشید.-ببخشید، صنم من و شما چیه؟ دلیل بودنتون و این گل برای من عجیبه و غیرقابل حضم.سام سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:بذارید پای علاقه من!-علاقه ی یک طرفه؟  حضور شما برای من مزاحمته، این گلو بردارید و برید، من علاقه ای به دیدنتون ندارم، کار شما هم درست نیست.سام با ناامیدی گفت: یک شانس...-شانس برای دختری که احساسش دست خورده یه بن بسته، امیدوارم مکمل بهتری پیدا کنید.سام اخم کرد.باز وجود پوریا روی زندگیش سایه انداخته بود.لب زد: پوریا؟!هلن حساس شد.فقط ساکت به سام زل زد.-همه چیز همین آدمه مگه نه؟-می تونم تقاضا کنم از اینجا برین؟-با توام.هرچه صبر می کرد مودب باشد و متواضع، جواب نمی داد.-دخترخالتونم که از شما شدم تو؟ به شما چه ربطی داره من با کی هستم یا نیستم؟ وکیل و وصی من هستین؟ زندگی من به خودم ربط داره، حالام بفرمایید بیرون!حرف زدن با این دختر جوابگو نبود.کلافه و عصبی از کتا رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 239 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

پارادوکس عجیبی را تجربه می کرد.هم خوشحال بود هم عصبی و غمگین.انگار رو دست خورده باشد.فاجعه جایی بود که با دستان خودش آدمی را کشته بود.قاتل بود، قاتل!سایه این گناه تا آخر عمرش روی دلش سنگینی می کرد.آنقدر که دستی شود، بیخ گلویش بنشیند و آنقدر فشار بدهد که بمیرد.از همین الان ناخوش بود.با ندانم کارهای خودش، هومن را داشت بالای دار می فرستاد.مردی را سینه ی قبرستان فرستاده بود.و از همه بدتر ندا زنده و سرحال بود.و جنازه ای که کفن پوش درون قبر بود...؟خدا لعنتش کند...خدا لعنتش کند...آشفته دستی به صورتش کشید.رسیده به خانه پوریا با تردید روی ترمز زد.پاهایش برای رفتن محکم نبود.انگار از زانو به پایین فلج باشد.با اینکه رودست بدی از پوریایی که مثلا رفیق شفیقش بود خورده بود اما خودش می دانست گندش در بیاید خیانت خودش بزرگتر بود.آنقدر که لایق تف انداختن در صورتش هم نباشد.پوریا را می شناخت.زیادی مرد بود.برای عزیزترین های زندگیش جان می داد.مطمئن بود برای عشق ندا این دروغ را سرهم بندی کرده.صدردصد آن رفیق کله گنده اش هم کمک حالش بوده.باربد مزایی اراده می کرد بدست می آورد.پوریا جفت خوبی برایش بود.اما این را هم مطمئن بود.پوریا اگر بفهمد چه غلطی کرده، غیر از اینکه خودش حسابی از خجالت در می آمد، فورا هم تحویلش می داد.سرشاخ شدن با پوریا کیان پور احمقانه ترین کار ممکن بود.که متاسفانه با خریت تمام این را به جان رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 266 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

دختره ی ورپریده.همیشه ی خدا باید نشان دهد چقدر سرتق و لجباز است.پشت فرمان ماشینش که نشست، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید.اسم هلن را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند.بوق خورد تا صدای خسته ی هلن در حالی که نفس نفس می زد به گوشش خورد.-سلام.نوک زبانش آمد بگوید سلام و درد!-چرا صدات اینجوریه؟ کجایی؟-هیچی نیست، یکم خسته ام.-میگم کجایی؟هلن به نرمی گفت: بازار، یکم دیگه مونده کارم تموم بشه برگردم خونه.اگر روبرویش بود مطمئنا سرش داد می زد.اما الان نه!-آدرس؟خشن که می شد، لحن داد می زد که هلن نباید سر به سرش بگذارد.حتی نباید بگوید نیا یا هرچیز دیگری...-بازارچه کوثرم...-هرجایی می ایستی تا بیام، قدم از قدم برداری حسابی باهام سرشاخ میشی.برای هرچیز هلن خودش را محق می دانست.این همه مالکیتش را کجای دلش می گذاشت؟-باشه!تماس را قطع کرد و سوییچ را چرخاند.دختره ی خیره سر!نشانش می داد این سرخود رفتن ها چه عاقبتی دارد.بگذار حاجی هرچه دلش می خواهد بگوید.وقتی دخترش سرتق است و لجباز، باید تاوان پس بدهد.دنده عوض کرد و با سرعت به سمت بازار رفت.خبر داشت خاله خانم می آید.اما چرا حاج خانم به خودش نگفته بود خرید کند؟خودش شنید که چند باری گفته بود پسر خانه شده.حاجی هم لب تکانده و تایید کرده بود.قرار نبود نریمان باشد یا علیرضا...اما حکم پسر خانه خوردن آنقدر عظمت داشت که گردنش عین مو باریکتر، هرچه خواستند انجام دهد.ا رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 236 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 4:20

در عوض با دستانش کشتی گرفت.ترجیح می داد ابدا سربه سرش نگذارد.-خودم می تونم کارامو کنم.با چهره ای ترسناک به هلن نگاه کرد.هلن ترجیح داد ابدا نگاهش به نگاه پوریا نیفتد.پاچه می گرفت.خستگی خرید امروز در تنش مانده بود.ابدا دلش نمی خواست دم پرش برود که خستگی تنش ماندگار شود.پوریا خشمش را بر سر پدال گاز خالی کرد.سرعت گرفت و وارد خیابان شد.-آروم برو-حرف نزن هلن!نمی خواست دختر مطیع قصه باشد.یا دختری که با زور گفتن رام شود.-ببین، من هر کاری که تو توانم باشه رو خودم انجام میدم، هیچ لزومی همنداره از کسی کمک بگیرم.پوریا ناباور گفت: کسی؟ نمی فهمم، یعنی چی کسی؟هلن نگاهش کرد و گفت: قبل از اینکه تو هم باشی اینا کارهای روتین هرروزه ام بوده که مشکلی باهاش نداشتم و ندارم...-آها گل گفتی، قبل از اینکه چی؟ چی؟ من باشم، اما از حالا هستم، بهتره کارهای روتین دیگه ای انتخاب کنی هلن!هلن گفتنش زنگ دار و پر از اخطار بود.عمرا اگر این بار در مقابل زورگویی هایش کم بیاورد.-شما تعیین می کنی روتین زندگی من چی باشه؟ صاحب اختیار زندگی من شدی؟وقتی انتخاب می کنی...باید پای انتخابت بمانی.خوب و بد همه با هم است.درست عین وقتی که یکهو تر و خشک با هم می سوزد.هلن این مرد را با تمام خصلت هایش انتخاب کرد.آن وقت از صاحب اختیاریش می گفت؟البته که صاحب اختیارش بود.البته که جا داشت بابت حرف حتی سیلی بخورد.اما هنوز کارش به جایی نرسیده رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 199 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 4:20

با اشک نگاهشان می کرد. همیشه این دو عکس را داشت. جانش بودند. به حاجی چیزی نمی گفت که غم روی غمش بگذارد. خودش یواشکی می آمد. کنار صندوقچه ی قدیمی می نشست و هر بار عکس ها را در می آورد. یک دل سیر نگاه می کرد و دوباره سر جایش می گذاشت. داغ دیدن چقدر سخت بود. حضور کسی را پشت در حس کرد. همان موقع صدای هلن را شنید: حاج خانم کجایی؟ دست هلن روی دستگیره نشد که حاج خانم از هولش فورا عکس ها را زیر فرض قایم کرد. در باز شد و هلن نگاهش کرد. -حاج خانم اینجا چیکار می کنی؟ نم اشک چشمانش را گرفت و بلند شد. -هیچی مادر. -لیست خریداتو بده برم خرید، غیر از خاله خانم کی دیگه همراهشه؟ -پیرزن کیو داره مگه؟ هلن سر تکان داد و گفت: همین روزا میره ده بهش سر می زنم. حاج خانم سر تکان داد و از کنار هلن گذشت. این روزها روماتیسمش زیادی عود می کرد. -بگو پوریا باهات بیاد. متعجب و اخم آلود گفت: چرا؟! -مرده، هم کمکته، هم دیگه بچه ی خونه اس هواتو داره. بلاخره شد. بلاخره حدسش از آب درست درآمد. عملا آنها پوریا را به جای نریمان پذیرفته بودند. نمی خواست حرفی بزند که دلشکسته شان کند. اما این درستش نبود. نریمان هیچ جایگزینی نداشت. -لازم نیست حاج خانم، خودم چلاغ نیستم، عین همیشه میرم میخرم میام. حاج خانم پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت: نگفتم چلاغی، بازار شلوغه همه جور آدمی هم هست. با پوریا نمیری زنگ بزن بنیامین باهات بیاد. پیشن رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 204 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 2:18

صدای زنگ، باعث شد پروین که با صدای بلند داستان زیبایی را برای جمشید می خواند، سرش را بلند کرد.معمولا این ساعت روز کسی نمی آمد و نمی رفت.مگر از قبل هماهنگ کرده باشد.نه اینکه خانه شان قانون یا مقررات خاصی داشته باشد ها...نه اصلا!فقط کسی را زیاد نداشتند که رفت و آمد کنند.دوست و آشنا هم معمولا در مهمانی ها بود یا جشن به خصوصی!یکی از خدمتکارها در حالی که دست خیسش را با روپوش سفیدش خشک می کرد با عجله از آشپزخانه بیرون آمد.جمشید با آرامش فنجان چای به اش را به لب هایش نزدیک کرد و گفت: خانم ادامه نمی دی؟-کنجکاوم بدونم کی دم دره.نگاهش میخ آیفون بود که خدمتکار گوشی را برداشت.مکالمه اش کوتاه بود که برگشت و گفت: خانم، آقایی به اسم پژمان هستن.رنگ از صورت پروین و چای هم در گلوی جمشید پرید.-چیکار کنم خانم؟پروین با بهت و ترس به جمشید نگاه کرد.جمشید کمی خونسردتر بود.بدون اینکه خدمتکار را حساس کند گفت: راهنماییشون کنید داخل!پروین فورا سرش را برگرداند و نگاهش کرد.جمشید با آرامش گفت: آروم باش خانم.چطور از آرامش حرف می زد وقتی قلبش عین یک دیوانه به جان قفسه ی سینه اش افتاده بود؟خدمتکار گوشی آیفون را گذاشت و به سمت در رفت.در را باز کرد و همان جا برای استقبال ایستاد.پروین، دست جمشید را در دست گرفت و محکم فشار داد.درکش می کرد.مردی که همه فکر می کردند مرده یک هو زنده و سرحال بعد از 20 سال مقابلشان بود.پروین رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 22:53

خدا رحم کند فقط پلیس خفتشان نکند. وگرنه جواب حاجی و اعتمادش را چه می داد. نگران بود و این از چشمانی که سوسو می زد کاملا مشخص بود. -بخور تا سرد نشده. لیوان کاغذی را در دستانش گرفت و خیره ی موتور شد. -مال کیه؟ کنارش نشست و بدون اینکه دروغ بگوید گفت: مال یکی از بچه هاس، کلی خاطره ازش داره. لیوان را به لب هایش نزدیک کرد. بخار داغش حس خوبی داشت. پوریا چایش را داغ داغ سر کشید. عجیب بودن که بودن هلن کنارش این همه حالش را خوش می کرد. -باور داری بعضیا می تونن اجبار زندگیت باشن؟ هلن برگشت و نگاهش کرد. آبی هایش به روبرو خیره بود. انگار با خودش حرف می زند. -اما من فکر می کنم بعضیا می تونن معجزه ی زندگیت باشن. پوریا نگاهش را از روبرو به هلن انداخت و عمیق نگاهش کرد. اجبار و معجزه...هر دو کنار یکدیگر او را از پا در می آورد. هلن نگاهش را گرفت و گفت: اینجوری نگاه نکن. لبخندی پشت لبش آمد. هلن سر چرخاند و گفت: بریم؟ "بعدا اگر یکی از رفقایش... از آن فابریک های قدیمی... پای درو دلش نشست و پرسید عاشق زنی شده ای که دلت بخواهد شعر بخوانی؟ بدون تردید می گفت: بله!" لیوان کاغذی را کنارش گذاشت و بلند شد. صورتش از سرما سرخ شده بود. هلن چای نیمه خوردش را کنارش رها کرد و شال گردنش را مرتب کرد. کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت و منتظر پوریا شد. پوریا به سمت دکه رفت. پول چای ها را حساب کرد و سوار موتورش شد. هلن با احتی رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 235 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت: 1:20

تماس را که قطع انگار زیر آوار گیر کرده باشد. چرا یکهو همه چیز بهم ریخته بود. بعد از ماجرای هومن مدام داشت از زمین و آسمان می بارید. خدا به فریاد بعدش برسد. ********************** فصل بیست و دوم پایش را درون فرودگاه گذاشت که دستی دور بازویش حلقه شد. بدون حدس هم می دانست دختر کولی خودش است. بارمان با نق و نق و خستگی سفر، کتاب بزرگی زیر بغل داشت و مردانه بدون اینکه دست پدرش را بگیرد کنار او راه می رفت. پسرک 6 ساله از همین الان قلدری می کرد. از همه بدتر حال و هوای ندا بود. رنگ پریده و بی حال بود. شاید هم کمی گیج و ترسیده. اصلا نمی فهمید چرا یکهو پوریا خواسته بود برگردد. دلش عجیب شور میزد. از چیزی که نمی دانست ترس داشت. انگار همه اش منتظر اتفاق ناگواری بود که قرار بود پوریا اعلامش کند. باربد هم که نم پس نمی داد. همه چیز واگذار شده بود به پوریا. پوریایی که در این چند روزه نه جواب تلفن هایش را داده نه تماسی گرفته بود. بیرون از فرودگاه ماشین شخصی باربد به همراه راننده شخصی اش منتظرشان ایستاده بود. راننده در را برایشان باز کرد. خانم ها عقب و باربد کنار راننده نشست. کمی سرش را به عقب برگرداند و گفت: امشب میای خونه ی ما، فردا پوریا میاد دنبالت. ندا فورا گارد گرفت و گفت: میرم خونه، باید مامانمو ببینم. قاصدک به آرامی دست روی دستش گذاشت و گفت: کمی صبور باش دختر! باربد بدون اینکه به ندا توجهی کند رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 156 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:54

هلن گیج و منگ از پشت میزش بلند شد. نگاهی به کرکره که پایین آمده بود انداخت. اینجا چه خبر بود؟ اصلا این همه تندی برای چه بود؟ مگر چه شده؟ -من نمی فهمم چی میگی! زبان خوش که حالیش نبود تازه گیج بازی هم در می آورد. با چند قدم بلند به جایی اینکه پشت میز بایستد، میز را دور زد و سینه به سینه ی هلن ایستاد. -نگفتم این پسره ی لاشی اومد بهم بگو؟ تازه فهمید چه خبر است. انگشت اشاره اش را روی گیچگاه هلن فشار داد و گفت: نگفتم باید بگی؟ گفتم یا نگفتم؟ هلن ترسیده نگاهش کرد. خشن که میشد انگار آدم جدیدی مقابلش ایستاده. هلن هینی کشید و خودش را کمی عقب کشید. پوریا عصبی دستش را پایین انداخت و گفت: نمی دونم چطور جرات کرد بعد بلایی که سرش بود باز پاشه بیاد. -همه فکر کردن یه اتفاقه. پوریا غرید: اگه گفته بودی این اتفاق دوباره تکرار می شد که بفهمن اومدنشون چقدر بدشگون! عصبی که می شد حتی به خرافات هم اعتقاد پیدا می کرد. -چیزی نشده خب؟ داد زد: هلن! جانم در دهانش خشکید. یادش بماند...بعدترها... وقتی چیزی بیشتر از دو سه تا داد زدن و قلدری بینشان بود... کمی بابونه دم کند و کنارش بنشیند. شقیقه اش را ماساژ بدهد و آنقدر حرف های خوب و قشنگ بزند که یادش برود دو سه تا داد زده... کمی قلدری کرده و دست آخر با چند نگاه اشکی رام شده. همه ی دست ها که معجزه نمی کنند. باید خاص باشد و بوی یاس بدهد. نرگس هم قبول است، آن هم این فص رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 218 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 19:28

فصل بیست و یکم برای بردن شناسنامه اش آمده بود. باز یکی یکی از ادارات مزخرف افتاده بود و این مدارک شناسایی باید عین آینه ی دق همه جا همراهش می بود. از پله ها به سرعت بالا رفت. عجیب بود که مادرش و جمشید را درون سالن ندید. این وقت صبح معمولا کنار یکدیگر می نشستند، از آن چای های عطردار می نوشیدند و بر سر هر مساله ای ساعت ها بحث می کردند. به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد صدای جیغ مادرش را شنید. هول شده، دستگیره ی در اتاقش را رها کرد و به سمت اتاق خوابشان رفت. جلوی در که ایستاد، دستش روی دستگیره نشست که صدای ملایم جمشید را شنید. نمی خواست فال گوشش بایستد اما ناخودآگاه انگار چیزی نظرش را جلب کرده باشد، همان جا ایستاد. -آروم باش خانم، نذار صدات تا پایین بره. -چرا حالا بهم میگی جمشید؟ صدای جمشید پر از تردید به گوش رسید. -هنوز خودمم باور نکردم که زنده اس، اصلا مگه میشه؟ از اون دره کسی زنده بیرون نمیاد. کنجکاویش بیشتر شد. از چه کسی حرف می زدند؟ -چطور اینجا رو پیدا کرده؟ -هیچی نمی دونم، فقط فهمیدم اونم چیزی نمی فهمه، گنگ بود، معلوم نبود چی می خواد، فقط می گفت دنبال پروینم. هین کشدار پروین عین یک زنگ خطر بود. پروین مستاصل گفت: جمشید یه فکری کن. -حلش می کنم خانم، نترس، باید ته توی این ماجرا رو در بیارم ببینم از کجا داره آب می خوره. -پروین با التماس گفت: پوریا نباید بفهمه. -نمی فهمه، هنوز که چیزی رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 241 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 1:19

صدای زنگ نگاه جمشید را از روی روزنامه بالا کشید. یکی از خدمتکاران از درون آشپزخانه با عجله به سمت آیفون رفت. جمشید کنجکاوانه نگاهش می کرد. امروز درون خانه تنها بود. پوریا که معلوم نبود این اواخر سرش کجا گرم است! پروین هم با دوستانش بیرون رفته بود. خدمتکار متعجب به سمت جمشید برگشت و گفت:یه آقایی دم در هستن، اصرار دارن پروین خانم رو ببینن. گوش های جمشید زنگ خورد. -درو باز کن بگو بیاد داخل! خدمتکار سر تکان داد و بعد از مکالمه ای کوتاه دکمه را زد. جلوی در نگهبانان به داخل راهنماییش می کردند. جمشید منتظر، روزنامه را کنار گذاشت و دست روی دست به در ورودی خیره شد. کاش پای رفتن داشت. این ویلچر مزخرف بلای جانش شده بود. بلاخره در باز شد و مردی در قاب در ایستاد که جمشید به وضوح یکه خورد. رنگش پرید. برو بر نگاهش کرد. امکان نداشت. خودش به چشم دیده بود که نفس آخرش را کشید. زنده و سرحال؟ مگر می شد. لب زد: پژمان؟! پژمان گنگ به جمشید نگاه کرد. اصلا این مرد ولیچرنشین را نمی شناخت. با قدم هایی سست در حالی که محو زیبایی و مجلل بودن خانه شده بود به سمت جمشید قدم برداشت. جمشید بی حرکت نگاهش می کرد. پژمان روبروی جمشید ایستاد و گفت:خانم خونه نیست قربان؟ جمشید متعجب نگاهش کرد. یعنی او را نشناخته بود؟ -بشین. پژمان متواضعانه نشست. لباس ساده ای به تن داشت. موهایش جوگندمی بود و چهره اش آنقدر چروک داشت که بداند رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 4:29

پشت میزش نشست. فروشنده اش که مرد جوانی بود با کت و شلوار سورمه ای رنگش پشت پیشخوان ایستاده بود و نمونه ی گوشواره های جدید را به مشتری نشان می داد. خسته از کار شرکت و سری که به زمینی که تازه برای ساخت و ساز خریده ، زده بود، دستی به صورتش کشید. چند مدتی بود که به مغازه ها سرنزده و حساب و کتاب از دستش در رفته بود. به آرامی دفتر ثبت را از کشوی میزش درآورد. تا غروب باید به دو مغازه ی دیگر هم سر می زد. همین که دفتر را باز کرد، گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره ی هلن کنجکاو دکمه ی تماس را زد و گفت:الو، جانم؟ صدای بریده بریده ی هلن آشفته اش کرد. -پوریا... معطل نکرد که هلن حرفش را بزند. پرشتاب از پشت میزش بلند شد و بدون اینکه حرفی به فروشنده اش بزند از مغازه بیرون زد و گفت:چی شده هلن؟ -دارم...نفس کم...میارم... عصبی گفت:کجایی دختر؟ -کیفمو...زدن... با خشم داد زد: پرچونگی نکن لعنتی، بگو کجایی؟ زود باش! -میدون ارتش! -جم نخور، خودمو رسوندم. معطل نکرد، از بازار بیرون زد و با دویدن خودش را به ماشینش رساند. پشت فرمان که نشست با استرس و هیجان زیاده، بدون اینکه حواسش باشد با دنده عقبی که گرفت محکم به ماشین پشت سرش کوبید. عصبی مشتی محکم روی فرمان کوباند. پیاده شد، کارت طلافروشیش را پشت برف پاک زد و بدون اینکه تاخیر کند پشت فرمان نشست و به سمت ارتش راند. مسافت زیادی بود اما باید خودش را می رساند. دختر احم رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 2:06

فصل بیستم -هی بچه اعدامی بیا اینجا ببینم. از وقتی حکم اعدامش آمده بود همه کمی مهربانتر شده بودند. سهم غذایشان را می دادند تا پروارتر شود انگار قرار بود گوشت قربانی باشد. تازه از تخت بالا به تخت پایین انتقالش دادند. کسی هم کاری به کارش نداشت. دیگر نه در حمام خفتش می کردند نه در آشپزخانه! حداقل مزین خبر اعدامیش همین ها بود. هنوزم هم می ترسید. اما به پوریا امید داشت. می دانست بخواهد می تواند. همین که دیگر هلن نمی آمد که با نگاهش زجرش دهد یعنی پوریا خواسته بود. به سمت فریدون رفت. فریدون برایش جا باز کرد و گفت:بیا بشین اینجا! کنارش نشست. حیاط شلوغ بود و بعضی ها هم والیبال بازی می کردند. -حکمت کی اجرا میشه؟ -اعتراض گذاشتن، رفته برای دادگاه تجدیدنظر! فریدون دست روی شانه اش گذاشت و گفت:بالا و پایین داره اما ته اش رفتنی هستی، می دونم که میگم، تا رضایت ندن هیچی به هیچی! مثلا می خواست دلداریش بدهد؟ نگاهی سوالی و غم انگیز به او انداخت و بی حرف بلند شود. این روزها ترجیح می داد با کسی هم صحبت نشود. نه حوصله ی نصیحت داشت نه رک بودن هایشان! ترجیح می داد به این فکر کند که پوریا بلاخره نجاتش می دهد. *********************** کنار زلیخا نشست و نگاهی به ساعت دیوار انداخت. ساعت از 9 شب گذشته بود اما خبری از آمدن خانواده ی عمویشان نبود. زلیخا رو به زینب گفت: پس چرا نیومدن؟ حاجی کنار بخاری نشسته بود و تسب رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 209 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 1:20

نامه را سفت درون دست مشت شده اش چلانده می شد. بلاخره بر تمام تردیدهایش پیروز شده بود و پاهایش برای رفتن محکم! مقابل خیاطی که ایستاد چشم تاباند تا از پشت پنجره ی شیشه ای بزرگش ببیندش. نبود. هیچ کس پشت چرخ خیاطی قدیمیش ننشسته بود. نگاهش غبار گرفته و دلش بنای ناآرامی گذاشت. وارد مغازه کوچک و جمع و جورش شد. روی چهارپایه به انتظارش نشست. اما آنقدر نیامد که خسته بلند شد و نامه ی مچاله شده را کنار چرخ خیاطی گذاشت و بیرون زد. پسربچه ای دوان دوان به سمت خیاطی می آمد. با دیدن زلیخا نگاهش کرد و گفت:کاری داشتین؟ -صاحب مغازه کجاست؟ -نیست خانم، گفته مواظب اینجا باشم تا بیاد. -نمیدونی کی میاد؟ -نه! زلیخا با چهره ای گرفته و قدم های شل و وارفته به سمت انتهای بازار رفت. پسربچه جلوی خیاطی ایستاد و خیره نگاهش کرد. آنقدر نگاهش کرد که زلیخا رفته بود. داخل خیاطی شد که شهریار در حالی که درون پالتویش گم شده، وارد شد و پسربچه با خوشرویی سلام داد. شهریار پالتو را درآورد و به چوب لباسی پشت سرش زد و پشت چرخ خیاطی اش نشست. امروز کلی کار داشت. یک کت و شلوار دامادی بود که باید آمده می کرد یکی هم کت و شلوار مشتری همیگیش آقای سرمدی! همین ها تا شب وقتش را می گرفت. اما تا دست برد به سمت چرخ نگاهش به کاغذ زرد رنگ افتاد. انگار حس کرد این کاغذ چقدر آشناست فورا آن را برداشت و باز کرد. با دیدن خطوط، پلکش پرید. فورا رو به رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 1:20